غروبهای بهاری
مامان جان دیروز غروب مدام بهانه گیری می کردی منم سوار کالسکت کردمو با هم رفتیم بیرون
تو هم به دور و ورت نگاه می کردی و خوشحال بودی
تا رسیدیم به سبزه زارای نزدیک آپارتمانا که صدای یه آقایی اومد و گفت از لای سبزه ها
حشره ای نیاد بچرو بگزه ما هم زود برگشتیم.
تو راه هر جا که کالسکت به دست انداز میافتاد میترسیدی مشتاتو فشار میدادی و خودتو
جمع می کردی منم گفتم نترس خدا مواظبته منم اگه خودمم بیفتم نمیزارم تو چیزیت بشه
انقدر خوابت گرفته بود که رسیدیم خونه بعد از شیر خوردن خوابت برد .
اینم یه عکس از خواب وبیداریت
این گلم مامانی تقدیم می کنه به پسر قشنگ تر از گلش
دوستت دارم عاشق نگاهاتم شیفته حرف زدناتم عزیز دلم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی