غروبهای بهاری
مامان جان دیروز غروب مدام بهانه گیری می کردی منم سوار کالسکت کردمو با هم رفتیم بیرون تو هم به دور و ورت نگاه می کردی و خوشحال بودی تا رسیدیم به سبزه زارای نزدیک آپارتمانا که صدای یه آقایی اومد و گفت از لای سبزه ها حشره ای نیاد بچرو بگزه ما هم زود برگشتیم. تو راه هر جا که کالسکت به دست انداز میافتاد میترسیدی مشتاتو فشار میدادی و خودتو جمع می کردی منم گفتم نترس خدا مواظبته منم اگه خودمم بیفتم نمیزارم تو چیزیت بشه ...
نویسنده :
منصوره
17:03